داستان دوم
مسافرخانه
روزی راهبی نزدیک کاخ پادشاه شد . هیچ کدام از نگهبانان جرأت نکردند مانع ازورود راهب به کاخ پادشاه شوند .
راهب وارد کاخ شد وبا خونسردی تمام جلوی تخت پادشاه ردای خودرا بر زمین پهن کرد و همانجا خوابید.
پادشاه که از رفتار راهب متعجب و عصبانی شده بود با صدای بلند فریاد کشید *اینجا چه می خواهی؟*راهب
نگاهی به پادشاه کردو گفت:آمده ام تا در این مسافرخانه کمی استراحت کنم و بعد بروم.
پادشاه دوباره با عصبانیت فریاد زد :اینجا که مسافر خانه نیست کاخ من است.
راهب گفت :می خواهم سوالی از تو کنم دراین کاخ قبلآ چه کسی زندگی می کرد ؟پادشاه جواب داد :پدرم که از
دنیا رفته .
راهب دوباره پرسید :وقبل از پدرت؟
پادشاه جواب داد : پدربزرگم که او هم از دنیا رفته است .
راهب لبخندی زد و گفت : این کاخ جایی است که مردم برای مدتی زنگی کرده و سپس رفته اند .اگر اینجا
مسافرخانه نیست پس چیست؟
پادشاه فقط سکوت کرد...
ناشناس